Thursday, November 24, 2005

شب از نیمه هم گذشته بود، صدای تیک تیک ساعت، ٤ صبح را سکسکه کرد. از پنجره بیرون را تماشا کردم، زمین عروس شده بود، به تیر چراغ برق نگاهی کردم، هنوز هم میبارید، شال وکلاه کردم و زدم بیرون سرد بود. چشمانم را بستم، از انتهای ِ تنهایی ِ ترسناک ، شعله ای گونه های ِ ترکیده ام را گرم می کرد و ... بووووق ، چشمانم را باز کردم و ۰۰۰سرد بود. به درخت سر خیابان رسیدم، دوست عزیز و تنهای من ، جالب بود که او تنها بود و هنوز هم سبز، مثل من خاکستری نشده بود. غم زده به من نگریست و گله از سرما کرد، به من تکیه داد تا کمی استراحت کند. گفت کارگران شهرداری یک درخت در کنارش میخواهند بکارند، یک درخت با میوه های کندو . از او گذشتم ،کارگران درخت را کاشتند،صدای خنده ی آن دو درخت از دور می آمد،با هم بودند۰۰۰ تنها نبود دوست عزیزم . سرما امانم را برید،دوباره بازگشتم واز کناردرختی که نمی شناختم رد شدم، اما ... دوستم بود ، ولی چرا اینقدر خاکستری، کارگران یک درخت دیگر هم در کنار درخت دوم کاشتند، درختی با میوه های خرس .دوستم درخت تنها شد. به اتاقم برگشتم،جای پایم در کوچه دیده میشد. لباس عروس را خراب کرده بودم

به فردا فکر کردم ، روزی بدی خواهد بود یقیناً

0 Comments:

Post a Comment

<< Home