Monday, October 05, 2009

شراب ِقرمز، پیراهن بلند

قابلمه ی بی در، دستان ِ زخم شده

تخت های نزدیک، تخت های دور

در شب، در روز

لب تاپ ِ گریه، روزهای بی کامنت

بیدار شدن های پر تقلا

شیر و کره و ناتلا

روزهای پیاده، روزهای ح و میم

یک بان، دو بان ، سه بان

ایستادن در راست، پایین و بالا

میدان ِ اسبی، کافه های کنج ِ کوچه ها

ماشین ِ برقی، عکس های خودمانی

گشتن و گشتن و گشتن

آسمان ِ آبی، واقعاً آبی

شبهای ترسناک، راههای بی پشت

سیگار ِ دزدکی، نوشابه ی سکه ای

قول ِ چرخ و فلک ِ خیالی

....

پاشو، برنج آماده است.

ساز های بی صدا، نت های بی خط، مردان بی نگاه و عابران خسته، با شال و عصا و پیشانی خط خطی هیاهوی انسانی، هیاهوی ماشینی، درخت یادگاری... همه ی اینها با هم و چیزهای دیگر به کفشم

Sunday, October 04, 2009

یک سال به اضافه ی نیم ساله که ننوشتم... نوشتم ولی اینجا ننوشتم... حس خوبی دارم

Friday, July 11, 2008

به وجود و زمان مارتین هایدگرمی اندیشیدم؛ به مفاهیم چند گانه ی زمان در تفکر هایدگری که در جوانی، فلسفه و الهیات را به موازات هم آموخت، الهیات را رها کرد و اگزیستانسیالیسم(فلسفه اصالت وجود) را رنگی تازه بخشید. از هایدگر به ادموند هوسرل رسیدم و نگاه اشراقی و ضد عصر جدید او و هم تباری اش با برتراند راسل، در اعتباری که برای فلسفه در تطابق با مبانی ریاضی جویا بود. به لطف مشایخی ذهنم اما به نگاه تئودور آدورنو جلب شد؛ فیلسوف، جامعه شناس، موسیقی شناس و آهنگسازی که شاید توان بالای او در همه ی این رشته ها، از او شخصیت برجسته یی ساخته است؛ البته باید اضافه کرد که در مقام آهنگساز، او همچنان در سایه استادش آلبان برگ بود، اما این مسأله از قدرت نقادی و تحلیل او در زمینه موسیقی ذره ای کم نکرد و آثار مکتوبی چون فلسفه موسیقی نو و آهنگسازی برای فیلم، دلیلی بر این مدعاست. روح فلسفه هنر آدورنو بر بخش وسیعی از هنر نو سایه افکنده و بدین ترتیب دامنه اثرگذاریآدورنو، از محدوده مکتب فرانکفورت و وین فراتر رفته و تا ذهن خلاق هنرمندان معاصر نفوذ غیر قابل انکار داشته است. تئوری های زیبایی شناسی آدورنو که در کتاب معروفی به همین نام و دیگر آثار او مطرح شده، گامی مؤثر برای دوباره دیدن هنر، هنرمند و اثر هنری بود که با شناخت چند وجهی او از هنر، فلسفه و جامعه شناسی میسر شد. اکنون به مفهوم زمان برمی گردم و به نسبت انسان با زمان - و یا نسبتی که در زمان می یابد – می اندیشم. باشد که از این گم شده گی رها شوم

Monday, April 07, 2008

من و تنهایی و نت ها،هارمونی ِ کاغذی و سکوت ِ ته ِ میزان روی پاره ی ضعیف. فاصله ها مطبوع اند . هم صدای ِ موازی جایز نیست و میان این همه قانون ، من به دنبال ِ طرح سوالم می گردم، سوالی که به زبان گفتنش برایم سخت است، یا ممکن نیست
الهام در هنر مرا به گریه می اندازد، یا معادلات ریاضی ِ محض ِ آهنگساز؟ مو بر تنم فرمول ها راست می کنند یا آنچه از دل ِ آهنگساز می آید؟ در گاه ِ موسیقی نویسی ام میان ِ این همه ریاضبات ، اشک های من کجا قرار می گیرند؟ نمی دانم، این ابتدای ِ رنسانس است

Monday, May 28, 2007

سه باره خوانی ِ یک نوشته
از کدامین خاک آمدی ؟ فاصله نگیر ! اتاقم را نشانت میدهم ، دفترم را ، و جامدادی ِ قرمز و سیاهم . کاری با من ام نداشته باش اما... تنهایم بگذار

Friday, May 25, 2007

انتهای ِ من کجاست؟ من کی تمام می شوم؟ ... این چنین به فکر ِ هدف نباش! راه را هم می توانی زندگی کنی... مگر نه اینست که راهی که می روی زندگی ِ توست و نه هدفی که می خواهی بدان برسی؟
گوشهایم آوای ِ زنی را می شنوند، زمزمه می کند : در انتظار معجزه نباش، معجزه تویی، پس بنواز که چوب ِ جادو در دستان ِ تو نهاده شده است، شاعر

Thursday, May 03, 2007

تاریکی نگاهش را حس کردم

Monday, April 23, 2007

از کجا فهمیدی
امشب از دست ِ خودم می نالم؟
تا خودم راهی نیست
مرکبی می خواهم
دستهایی ساده
و دلی ساکت و گرم
مثل رویاهایم
منم از من دور است؟
سمعکی می خواهم
تا عبور خود رابشنوم، حس بکنم
دستهایت سرد اند؟؟-
من بلد بودم چطور گرم کنم دست ِ تو را
May I kiss you wound?Maybe that will heal my soul.
Free me from this tomb, light my darkness, make me whole!
Let me take your hand, and together we shall fly to a lonely place,
where as "lovers" we can die.
In an land ... so dark ... of seven moons ... eternal night,
with a sky of thousand stars, yet, for us there is no light...
- there waits no light.

Friday, April 20, 2007

اتاق هایمان از هم جدا اند، ولی از یک توالت برای ریدن استفاده می کنیم

Tuesday, April 17, 2007

امشب تنها ترین شب من است،تنها ترین خلوت ام، تاریک ترین شب اتاقم. امشب انگار صداها همه با من قهر اند، و سکوت هم چتر ِ خود را سپرده است به حروف، نه خلوتگاه ِ من
و من تنها مانده از تلاقی ِ آرشه و فلسفه، به دنبال ِ سوراخی می گردم- کنج ای- تا در این تنها مانده گی فریاد بزنم: هنوز هم باکره ام! ... ها! تسلیم شدن مقابل ِ دنیا، روز و مرگ، و آدم بودن پرده های ِ عفت ام رادریده است و من از باکره گی میگویم!؟
هنوز یادم مانده دختر پاکی را... قایق سوراخم را... صدای ِ قلیم را در این ساکت ترین اتاق می شنوم که شمارش معکوس را آغاز کرده است و از زیر زبان و سرُم هم انگار کاری ساخته نیست... زانو می زنم: تنهایم، سکوت به من ارزانی ده! ای الهه ی فاحشه گی و صدا و تردید
زیر تختم کمین می کنم و انتظار تردید را میکشم... صداها می آیند، ترانه ای اشک آور فضای ِ اتاقم را پر می کند... اشک آور ترین ِ ترانه ها

Sunday, March 18, 2007

ساده گی هایم را به تو می سپارم، خوش خط و خال تا انتهای ِ افق ِ اعتقاد پیش می روم، و در این پیش-رفت ، زیر پا له می کنم گذشته ام را

Wednesday, January 31, 2007

فنون هایم را یادم رفته است؟ می جنگم با صداها،و در آیینه که نگاه می کنم، سپرم را سوراخ می بینم

Wednesday, January 10, 2007

تنهایی ام سرد شد

Sunday, November 12, 2006

دوباره خوانی ِ یک نوشته
از کدامین خاک آمدی ؟ فاصله نگیر ! اتاقم را نشانت میدهم ، دفترم را ، و جامدادی ِ قرمز و سیاهم . کاری با من ام نداشته باش اما... تنهایم بگذار
از صداها به خشم آمده ام. از فاصله های ِ طی نشده، راههای ِ هنوز نرفته، و تردید های ِ هنوز نکرده...
تازه گی ، غایت خود را هم به اشتراک - فاحشه کردم- گذاشتم...من ام از من خسته است، حسادت می کند به این همه اشتراک... دیروز به من گفت: قایق ات سوراخ است هنوز؟

Friday, September 01, 2006

ساز و صدا و خنده و رقص و ...تنهایی ِ ماندگار ِ من

Saturday, August 19, 2006

تا آن زمان که صداها مزاحم هستند،جایی برای عرض اندام ِ سکوت نیست

Friday, August 11, 2006

آنچنان به صدای ِ او ایمان آوردی که حتی صدای ِ بوق ِ حقیقت را نمی شنوی

Thursday, August 10, 2006

باز از صدای ِ ارگ می گویم، از توانایی برای ِ با هم بودن! یا از مستی ِ بی ترس، فکر ِ بی تردید... و من ، و ارگ، و مستی، و سکوت، همه با هم به ناتوانی مان برای ِ تردیدی ِ دوباره اعتراف می کنیم

Monday, July 31, 2006

ناله هایی مانده در گلویم، صداهایی می پیچد در گوش هایم، تا انتهای ِ ساکتی را پیدا کنم...ترسناک! ، و شانه هایی که اشک را با آن حالت دهم
باریکه هایی نور به اتاقم رخنه کرده است، و من دور مانده از هیاهوی ِ زندگی، به ابتدای ِ حرکتی فکر می کنم...که سرانجامی شوم را به ارمغان آورد... تا کجا می خواهم پاورچین پاورچین به جلو روم... تا کی سکوت را کنم و از تاریکی بترسم؟
تازه گی از آن سمت ِ آسایش، خبری به من رسید... ناله ای در کار نیست، سکوتی نی است، من ای حتی که از این سکوت بترسد و یا ناله ای سر دهد
پافشاری بر روی آن من که نیست، حرفه ام بود... و ارگ و صدا و سکوت و هر آنچه که به ماندنم می انجامد را بی هیچ شرمساری به تو می سپارم(هدیه می دهم) تا مریم وار به گدایی دهی ... شاید از این همه هیچ،سرشارش کنی... گدایان عشق،گدایان ِ سرما، گدایان هر آن چیزی که تو بر بودنشان قسم می خوری

Thursday, July 06, 2006

همهمه ها پی در پی نگاهم را حل می کنند، و در گرمای ِ ساعت 12 به آخر ِ روز فکر می کنم... از اولین حقیقتی که از آن گذشتم حقیقتی یافتم ، که بارها از آن گذشته بودم... انگار به خاطر تفاوت ارتفاع ِ پاهایم هر روز از همین راه می خواهم گذشت

Saturday, May 27, 2006

آنچه مرا به نوشتن وا داشت، ساده گی ِ صدای ِ خش دار و بی غش ِ مردی بود، که هر آنچه تو می خواستی ، می کرد و هر آنچه می گفتی، می بود. و اکنون که در جهنم ِ بی خود اش کز کرده است، به روزهایی (شبهایی) فکر می کرد، که از صدای ِ سوت و کف زدن ها به خود می بالید
آری، داستان ِ مردی ست با صدایی خش دار، که خود را به ارابه ی روزمرگی انداخت و انتهای ِ راه را به افسار ِ اسبی سیاه سپرد، که از گوشه ی چشم ،خصمانه نگاهش می کرد، با نفس-دود هایی که به شماره افتاده بود
روسپی ای راه سد می کرد، چرخی به سنگ می خورد... اما ارابه ایستگاه ای نداشت. ضرب آهنگی آرام، جیر جیر ِ چوب و چرخ، و سرمایی که مفصل می سوزاند و به درون می رفت
مرد ، فریاد در گلو خورده، به استقبال ِ فرجام می رفت و با دسته گلی پژمرده باز میگشت و نگاهی به اسب ِ سیاه ِ پیرش می کرد... آن مَرد هرگزنخواهد مُرد
فریاد و سکوتی که ساختی... تنهایی و هیاهویی که من دارم، و نگاه ِ بی رمق ِ ساده لوح ات، فریادت را و تنهایی ام را با خود می بَرد به آنجا، که فاصله را با میزان نمی سنجند و زیبایی را با ضرب آهنگ

Wednesday, April 26, 2006

تنها، تنها-تر ... تنها-تر... تنها-تر... تنها-تر ... تنها-تر... تنها-تر...تنها-تر ... تنها-تر... تنها-تر...انتظار ... تنها-تر... تنها-تر...تنها-تر ... تنها-تر... تنها-تر...تنها-تر ...باران-تر ... تنها-تر...تنها-تر ... تنها-تر... تنها-تر...تنها-تر ... تنها-تر... تنها-تر

Sunday, April 16, 2006

تازه داشتم عادت (را) می کردم و روزم را به مرگ دودستی میدادم ، که باز هم اشتباه کردم. آنچنان به صداها تن دادم که پرده های بکارت ام را به حراج گذاشتم، تنها تعامل ام را با غیر ِ خود. و ترانه ای را که به یاد می آوردم فریاد زدم... یه شب مهتاب، ماه تو را میدهد به گ*** ... ؟

Thursday, April 13, 2006

پازل ِ خودم رو خراب کردم باز... مستیم رو بازم به انگشتا دادم، تا خودمو برینم
ترسیدم از صدای ِ سکوت
و نگاه ِ ساده ی یک برگ -ورق
و سفیدی ِ خط دار ِ نا هموار ِ غریبی
که به امیدی ِ بی راه شدن
راه را هی می سپرد
تا صدای ِ سینه های ِ پر از هیچ
و نگاه های ِ خالی از وجود را بسپارد
به دست ِ روز-مرگی
صبح تا شب -مرگ
شب تا صبح-مرگ
تا کجا ایستادم
ایست! -بله؟
باید رفت
پشت را باید دید؟
نخ نما گشتم از این هیچ به هیچ افزودن
به عقب انداختن-دور
کجایی ناله ی قدیمی؟ بوی خوش ِ سردی؟
کجایی پوچی؟ هه! اجتماع... ساده گی؟
و سکوت؟... وای سکوت، وای سکوت... هنوز هم باقی ای
...
I don't believe in an interventionist God
But I know darling that you do
But if I did I would kneel down and ask Him
Not to intervene when it came to you
Not to touch your hair on your head
But to leave you as you are
And if He felt He had to direct you
Then direct you into my arms
Into my arms oh Lord!
I don't believe in the existance of angels
But looking at you I wonder if that's true
And if I did I would summon them together
And ask them to watch over you
To each light a candle for you
To make bright and clear your path
And to walk like Christ in grace and love
And guide you into my arms
Into my arms oh Lord...

Friday, April 07, 2006

تاریکی، فرار از سکوت، تنهایی و ... فاصله ای که ساخت(ی) . تا کجا به سویم می گریز(ی)؟ تا کِی؟ و نگاه ِ لرزان ات را به جام ای دوختی که با سنگی شکستی و با بوسه ای باز گرداندی اش. بوسه ای ساده و بی غش، تنها با ذره ای سرما

Saturday, April 01, 2006

You are the light, I am the flame,The freezing blow of my thoughtsunburns me, And I am dying but cannot die.The divine has deserted the altar,Where your pain is multuplied in the prism Of my lust witnessed by the stars.The delight burns at its paroxism.To rape the shining stars in the secrets of the dying light.The starred delights will enrapturemy soul to insanity.Rapturous elevation frighteningthe God of Light.I was made the Morningstar,Embowered from the night...God of Lie, I am the Prince of Darkness,the Star of Mourning Hunting the light of salvation.

Wednesday, March 29, 2006

مرگ، روسپی ای ست که طبیعت به من بخشیده ست، تا هر زمان خواست ام، هم خوابم شود. اما حیف نه خواست اش را دارم ، نه هزینه اش را که بپردازم

Thursday, March 23, 2006

تردید... باز هم؟ شکستم، مانند ِ مادری در سوگ ِ فرزند، تا چرا این"همه" باشم... زنده گی آنچه بود را نشان می داد آن زمان که به صدای ِ تردید گوش می دادم، صداها... از چند جنس، مستی آور، فاصله دار، ارگ وار و ... صدای تو
تو ای نیست، گرچه به تو تقدیم می کنم این نوشته را، بودن ِ وجود ِ "تو" در ابهام ماند. با اینکه می دانم پشت این ابهام ، خالی ست
تو ِ تردید، تو ِ سرد ، تو ِ هارمونیک، آنچنان فریادی می زنی که گوش هایم را به نجوای ِ ضرب آهنگ ِ زنده گی می سپارم.فرود می آیم از آن بالا، بالای ِ ابرها را می گویم، یادت هست؟
لا..لالا...لالالالا....لالا.لالای
گاه ها را که می شمارم ، از این همه که مانده بیزار می شوم، زیاد مانده، نه؟ گویش ها تنها متفاوت اند، وگرنه صدا یکی ست... تو،تو،تو، این همه تو... با گویش های ِ گوناگون، بی عشق؟
عشق، واژه ی نا مانوسی ست با این نوشته؟ ... که به قولی هورمون است؟ تاریکی انباری را روشن کنی، چیزی نیست... تا کجا فاصله ها می مانند؟ دچار باید بود؟
جواب دارم... فقط باید بپرسی

Sunday, March 12, 2006

Tuesday, March 07, 2006

Over there that little mountain rises, while some others dissolve into a plain. Time redefines itself and falls in sadness grain by grain ... "Time, my dear, heals all the wounds", the two-tongues echoes seem to say. But nothing, nothing changes here, this pain remains and will not go away. "I went weak, as I grew old, and time itself has made me slow ...- and as I close my eyes in sadness a thousand seasons come and go ..." Might enough to cover all and also cruel enough to reveal, but all the wounds and scars he carries neither force nor kiss can ever heal. No, time heals nothing, nothing, nothing ...- spitefully turns away and laughs. Leaves you half-broken and in defiance is only added another scar ... Call it "blind" how he is writhing, counting hours, centuries ...- the pain it grows and glows in tides, unable to vanish, unwilling to cease ... No, time heals nothing, nothing, nothing ...- pushes 'till we're diving into different flesh. Time heals nothing, nothing, nothing petrified with some unnameable shame... "Time's fingers claw, I am losing hold, there is no hope for me on earth. Time either still or maybe rushing ...- in any case it will Always turn out worse ..." Time is fleeting, time stands still, it stops for no-one and we're trapped within, and though he may my dream of the light, he is falling back (in)to the left-hand side... "How I wish that I was dead and rest in final peace ...- but even the luxury of death can't cure the wounds that time cannot heal ..."