Saturday, November 26, 2005

راه رفتنم هنگامي که باد مي آيد مانند تاخت شواليه اي ست که سپر خود از سر تسليم بر سر مي گيرد اما من تسليم نشده ام هنوز ... چتر را مي بندم و به باريک باريک باران در بالای سرم نگاه مي کنم و هنوز ميان چشمانم و حقيقت باران پرده اي باقي ست ، آن را کنار مي کشم ، و ديگر باريکه هاي باران را تشخيص نمي دهم ، هنوز برايم دل خوشي ديدار خانه باقي ست ، اما کدام خانه ؟؟ ... خاکستري مردان بر خاکستر خانه حکم مي رانند ، اما انگار اين بيماري نوستالژي حاکم و محکوم نمي شناسد ، از آسفالت هاي خيس که بگذري ، به راه خاکي خانه مان که بدان خو کرده بودم خواهي رسيد ، دو قدم مانده به جهنم ، سمت سياهي که بروي ، خانه اي مي بيني سوخته ، که هنوز بوي دود مي دهد ، مادرم آنجا نشسته سوگ مرا مي کشد ، و پدر سوگ مادر را ، از خانه که بگذري به بهشت کودکيم مي رسي ، که هيچ گاه نديدمش ، کنار گل سرخي که هيچ گاه نبو ييدم ، پرستويي را که" بار دانش بر دوش" مي کشيده و با گلوله ي توپ به خاک افتاده ، به جاي من له کن ، از چنار ، از پشه ،از تابستان ، هه !!... از چنار خشک ،از پشه موذي و از تابستان نفرت که گذشتي ، ...سلام مرا به نيلوفر مرگبار و آواز سياه حقيقت برسان ، مطمئن باش از شنيدن نام من همه شان شرمنده خواهند شد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home