Wednesday, December 07, 2005

می خواهم بخوابم ، از همه چیز بخوابم ، از همه کس ، سرم را شستشو دهم از هر چه بیهوده ، تنها شوم از خندیدن و سلانه سلانه به سوی ِ خودم قدم بزنم ، که شاید بر این همه سوال که پشتش رفتم ، بخندم ، گریستن جایز نیست ، سکوت می طلبد این همه گنگ هایی که در گوشم صدای ِ رودی مواج می دهد ، شاید پا در آب کردن و به سخره گرفتن ِهر آنچه به خودم می رسد ، چاره ی کار باشد ، تر شدن شلوارم را می خواهم ببینم ، که آسوده به تار و پود ِ پاهایم هجوم می آورد . توهم ِ سنگین ِ دانستن را می خواهم بیرون بریزم ، روی ِ هر چه تردید ، خاک بپاشم ، مدفون کنم هر آنچه به دانستن می انجامد ، و از دیگری ، به خود ، که چیزی از آن نمانده ، دست یابم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home