Friday, December 09, 2005

گرچه از زندگی ام دلگیرم
لیک ، با دلخوشی ای می میرم
که به خود نامه ی اعمالم را
دادم و سرد به خواندن مشغول شدم ، آری ، نامه ها فریاد ِ بی انتهای ِ تنهایی ِ من است ، تردید خود را بودن ، تردید ِ بودن ، از صدای ِ کاغذ و چشم و پیانو ، به ابتدای ِ خودم رسیدن ، سیمای ِ خود را در آیینه ندیدن ، چشمان ِ بی روحم را با خواب شستن
آری ، ماندم تا از که صدایم را بخواهم ؟ ماندم تا ماندن را بمانم ، ماندم تا بودن را بگریم ، مانده ام؟
اکنون که صدای ِ ارگ کلیسا ، مرا به مستی ام می رساند ، فرو می افتم به خوابی که از نداشتن ِ تعاریف ، بیکار مانده است ، مستی را به انگشتانم منتقل میکنم ، نوشتن را آغاز می کنم ، تردید را کنار میگذارم ، خودم هم به همان کنار می روم ، تا از سرمای ِ این تردید ، خشک به فریاد برآرم تنهاییم را ، افسوس که صدای ِ چشمهایم را نمی شنوی ، شاید به من میرسیدی ، از دیدنت کور به خلوت گاه ِ زندگی ام می رسم ، سکوت نمی خواهم ، تمنا میکنم صدایش را ، بنواز .... بنواز .....بنواز

0 Comments:

Post a Comment

<< Home