Thursday, December 22, 2005

آن وقتها که تازه کتاب می خواندم، هر روز پشت ِ خودم قایم می شدم و تاریکی ها را با نور ِ ضعیف ِ کودکی روشن-نما می کردم

هنوز هم کتاب می خوانم، پشت ِ چیزی هم که ندارم قایم شوم، بچه هم که نیستم... عقلم هم که صد افسوس کار می کند ، تازه! گریبانم را سفت گرفتم و از "خود" ِ نداشته ام طلب ِ نور می کنم ، سقوط ِ به انتهای" انتها" را هم که آغاز کردم ... اما شنیدم زمین گرد است، شاید آن پایین ترها جایی باشد برای ِ بودن

مصدر ِ بودن را هجی کردن بی فایده بود . از یکی پرسیدم نور به خط ِ مستقیم سیر می کند ؟ گفت : آره ، تا کجا؟ - تا پشت ِ سرت ... حقیقت - البته اگر واژه ها را به حراج نگذاشته باشم- سنگینی ِ وجودی است که سالها ست می چرخد . فراموش کردم آنچه "ماهیت" می نامیدش

0 Comments:

Post a Comment

<< Home