Friday, March 03, 2006

انگار که صداها را نمی شنید، باز هم فریاد، اینقدر کثافت بی بو؟ بی صدا؟
تازه فهمیدم که بین کثافت ها بودن چقدر خوب است... بی هیچ تردیدی شیرجه می زنم، حتی بدون ِ او. فاصله ی میان ِ نفس هایم را که حساب می کردم در حال زیاد شدن بودند، اما با اینکه خودم را هم، زمان ِ شیرجه جا گذاشتم، خیلی بهم خوش می گذرد. هرچه نفس کمتر، راحتی بیشتر
قهوه که می خوردم، به نگاه های ِ سگی فکر می کردم که تصویرش را در آب می دید و اخم کرده بود که این من دیگر کیست؟این دماغ ِ من است؟ صدای ِ من؟
فاصله ها را اگر حساب کنم، کمتر شده اند. نمی رسم... انگار نخواهم رسید... تاریک شدم، فرتوت، موهایم رنگ باخته اند انگار... ماندن عصبانی ام می کند. باید بروم... باید بروم... باید

0 Comments:

Post a Comment

<< Home