Saturday, May 27, 2006

آنچه مرا به نوشتن وا داشت، ساده گی ِ صدای ِ خش دار و بی غش ِ مردی بود، که هر آنچه تو می خواستی ، می کرد و هر آنچه می گفتی، می بود. و اکنون که در جهنم ِ بی خود اش کز کرده است، به روزهایی (شبهایی) فکر می کرد، که از صدای ِ سوت و کف زدن ها به خود می بالید
آری، داستان ِ مردی ست با صدایی خش دار، که خود را به ارابه ی روزمرگی انداخت و انتهای ِ راه را به افسار ِ اسبی سیاه سپرد، که از گوشه ی چشم ،خصمانه نگاهش می کرد، با نفس-دود هایی که به شماره افتاده بود
روسپی ای راه سد می کرد، چرخی به سنگ می خورد... اما ارابه ایستگاه ای نداشت. ضرب آهنگی آرام، جیر جیر ِ چوب و چرخ، و سرمایی که مفصل می سوزاند و به درون می رفت
مرد ، فریاد در گلو خورده، به استقبال ِ فرجام می رفت و با دسته گلی پژمرده باز میگشت و نگاهی به اسب ِ سیاه ِ پیرش می کرد... آن مَرد هرگزنخواهد مُرد

1 Comments:

Blogger محرم said...

تقدیم به تو


سلام


آنچه من را به نوشتن داشت
نفسی بود مسيحا
آنسوی مرگی

بی صدا
كه صاف یا خش‌دار
بی بار
بی باره‌گی
كه سپید یا سیمین

آری مرا افسانه اینگونه رقم خورد
بی افسار
به ساده‌گی

نه سنگ-چرخ
یا نفس-دود ِ روسپی
فراسوی فرجام یا فریاد
نی شام و سحر
كه نو-تازه یا به روز مره‌گی

آری
مرا
اینگونه افسانه رقم خورد
آنسوی آوازه‌ی مرگ
آنسوی زنده‌گی


م. محرم
تهران
اوایل خرداد ماه 85


خیلی لذت بردم ...

May 30, 2006 12:51 AM  

Post a Comment

<< Home