Monday, July 31, 2006

ناله هایی مانده در گلویم، صداهایی می پیچد در گوش هایم، تا انتهای ِ ساکتی را پیدا کنم...ترسناک! ، و شانه هایی که اشک را با آن حالت دهم
باریکه هایی نور به اتاقم رخنه کرده است، و من دور مانده از هیاهوی ِ زندگی، به ابتدای ِ حرکتی فکر می کنم...که سرانجامی شوم را به ارمغان آورد... تا کجا می خواهم پاورچین پاورچین به جلو روم... تا کی سکوت را کنم و از تاریکی بترسم؟
تازه گی از آن سمت ِ آسایش، خبری به من رسید... ناله ای در کار نیست، سکوتی نی است، من ای حتی که از این سکوت بترسد و یا ناله ای سر دهد
پافشاری بر روی آن من که نیست، حرفه ام بود... و ارگ و صدا و سکوت و هر آنچه که به ماندنم می انجامد را بی هیچ شرمساری به تو می سپارم(هدیه می دهم) تا مریم وار به گدایی دهی ... شاید از این همه هیچ،سرشارش کنی... گدایان عشق،گدایان ِ سرما، گدایان هر آن چیزی که تو بر بودنشان قسم می خوری

0 Comments:

Post a Comment

<< Home