Tuesday, April 17, 2007

امشب تنها ترین شب من است،تنها ترین خلوت ام، تاریک ترین شب اتاقم. امشب انگار صداها همه با من قهر اند، و سکوت هم چتر ِ خود را سپرده است به حروف، نه خلوتگاه ِ من
و من تنها مانده از تلاقی ِ آرشه و فلسفه، به دنبال ِ سوراخی می گردم- کنج ای- تا در این تنها مانده گی فریاد بزنم: هنوز هم باکره ام! ... ها! تسلیم شدن مقابل ِ دنیا، روز و مرگ، و آدم بودن پرده های ِ عفت ام رادریده است و من از باکره گی میگویم!؟
هنوز یادم مانده دختر پاکی را... قایق سوراخم را... صدای ِ قلیم را در این ساکت ترین اتاق می شنوم که شمارش معکوس را آغاز کرده است و از زیر زبان و سرُم هم انگار کاری ساخته نیست... زانو می زنم: تنهایم، سکوت به من ارزانی ده! ای الهه ی فاحشه گی و صدا و تردید
زیر تختم کمین می کنم و انتظار تردید را میکشم... صداها می آیند، ترانه ای اشک آور فضای ِ اتاقم را پر می کند... اشک آور ترین ِ ترانه ها

0 Comments:

Post a Comment

<< Home