Saturday, May 27, 2006

آنچه مرا به نوشتن وا داشت، ساده گی ِ صدای ِ خش دار و بی غش ِ مردی بود، که هر آنچه تو می خواستی ، می کرد و هر آنچه می گفتی، می بود. و اکنون که در جهنم ِ بی خود اش کز کرده است، به روزهایی (شبهایی) فکر می کرد، که از صدای ِ سوت و کف زدن ها به خود می بالید
آری، داستان ِ مردی ست با صدایی خش دار، که خود را به ارابه ی روزمرگی انداخت و انتهای ِ راه را به افسار ِ اسبی سیاه سپرد، که از گوشه ی چشم ،خصمانه نگاهش می کرد، با نفس-دود هایی که به شماره افتاده بود
روسپی ای راه سد می کرد، چرخی به سنگ می خورد... اما ارابه ایستگاه ای نداشت. ضرب آهنگی آرام، جیر جیر ِ چوب و چرخ، و سرمایی که مفصل می سوزاند و به درون می رفت
مرد ، فریاد در گلو خورده، به استقبال ِ فرجام می رفت و با دسته گلی پژمرده باز میگشت و نگاهی به اسب ِ سیاه ِ پیرش می کرد... آن مَرد هرگزنخواهد مُرد
فریاد و سکوتی که ساختی... تنهایی و هیاهویی که من دارم، و نگاه ِ بی رمق ِ ساده لوح ات، فریادت را و تنهایی ام را با خود می بَرد به آنجا، که فاصله را با میزان نمی سنجند و زیبایی را با ضرب آهنگ