Wednesday, March 29, 2006

مرگ، روسپی ای ست که طبیعت به من بخشیده ست، تا هر زمان خواست ام، هم خوابم شود. اما حیف نه خواست اش را دارم ، نه هزینه اش را که بپردازم

Thursday, March 23, 2006

تردید... باز هم؟ شکستم، مانند ِ مادری در سوگ ِ فرزند، تا چرا این"همه" باشم... زنده گی آنچه بود را نشان می داد آن زمان که به صدای ِ تردید گوش می دادم، صداها... از چند جنس، مستی آور، فاصله دار، ارگ وار و ... صدای تو
تو ای نیست، گرچه به تو تقدیم می کنم این نوشته را، بودن ِ وجود ِ "تو" در ابهام ماند. با اینکه می دانم پشت این ابهام ، خالی ست
تو ِ تردید، تو ِ سرد ، تو ِ هارمونیک، آنچنان فریادی می زنی که گوش هایم را به نجوای ِ ضرب آهنگ ِ زنده گی می سپارم.فرود می آیم از آن بالا، بالای ِ ابرها را می گویم، یادت هست؟
لا..لالا...لالالالا....لالا.لالای
گاه ها را که می شمارم ، از این همه که مانده بیزار می شوم، زیاد مانده، نه؟ گویش ها تنها متفاوت اند، وگرنه صدا یکی ست... تو،تو،تو، این همه تو... با گویش های ِ گوناگون، بی عشق؟
عشق، واژه ی نا مانوسی ست با این نوشته؟ ... که به قولی هورمون است؟ تاریکی انباری را روشن کنی، چیزی نیست... تا کجا فاصله ها می مانند؟ دچار باید بود؟
جواب دارم... فقط باید بپرسی

Sunday, March 12, 2006

Tuesday, March 07, 2006

Over there that little mountain rises, while some others dissolve into a plain. Time redefines itself and falls in sadness grain by grain ... "Time, my dear, heals all the wounds", the two-tongues echoes seem to say. But nothing, nothing changes here, this pain remains and will not go away. "I went weak, as I grew old, and time itself has made me slow ...- and as I close my eyes in sadness a thousand seasons come and go ..." Might enough to cover all and also cruel enough to reveal, but all the wounds and scars he carries neither force nor kiss can ever heal. No, time heals nothing, nothing, nothing ...- spitefully turns away and laughs. Leaves you half-broken and in defiance is only added another scar ... Call it "blind" how he is writhing, counting hours, centuries ...- the pain it grows and glows in tides, unable to vanish, unwilling to cease ... No, time heals nothing, nothing, nothing ...- pushes 'till we're diving into different flesh. Time heals nothing, nothing, nothing petrified with some unnameable shame... "Time's fingers claw, I am losing hold, there is no hope for me on earth. Time either still or maybe rushing ...- in any case it will Always turn out worse ..." Time is fleeting, time stands still, it stops for no-one and we're trapped within, and though he may my dream of the light, he is falling back (in)to the left-hand side... "How I wish that I was dead and rest in final peace ...- but even the luxury of death can't cure the wounds that time cannot heal ..."

Saturday, March 04, 2006

فرتوت به صدای ِ ساز گوش می داد
تنها و خسته
ساده شده از تقسیم ِ درد و مرگ
فریاد بر آور تنهاییت را -»
سرما را زندگی کن
«چندی بیاسای
باریک چشم اش را به صدای ِ خراش ناخن بر دیوار می دوخت
فایده اش چیست»
فریاد و ناله؟
«سنگینی ِ درد دیریست مانده در من
سازش را به صدا در آورد
صدای ِ ناله ، صدای ِ ناخن
تاریکی و... سکوت
چندی بیاسای -»
خسته اند چشم هایت
«چندی بیاسای

Friday, March 03, 2006

انگار که صداها را نمی شنید، باز هم فریاد، اینقدر کثافت بی بو؟ بی صدا؟
تازه فهمیدم که بین کثافت ها بودن چقدر خوب است... بی هیچ تردیدی شیرجه می زنم، حتی بدون ِ او. فاصله ی میان ِ نفس هایم را که حساب می کردم در حال زیاد شدن بودند، اما با اینکه خودم را هم، زمان ِ شیرجه جا گذاشتم، خیلی بهم خوش می گذرد. هرچه نفس کمتر، راحتی بیشتر
قهوه که می خوردم، به نگاه های ِ سگی فکر می کردم که تصویرش را در آب می دید و اخم کرده بود که این من دیگر کیست؟این دماغ ِ من است؟ صدای ِ من؟
فاصله ها را اگر حساب کنم، کمتر شده اند. نمی رسم... انگار نخواهم رسید... تاریک شدم، فرتوت، موهایم رنگ باخته اند انگار... ماندن عصبانی ام می کند. باید بروم... باید بروم... باید