Wednesday, November 30, 2005

چند بار کیبورد را نگاه می کردم و می نوشتم "است" ؟ تا کی ؟ مادرم به عقربه ی فشار سنج نگاه می کرد و از صبح ِ زیبای ِ ازدواج می گفت ، پس کی از این صدای ِ ناقوس ِ گوشخراش رهانیده میشوم، بارالهی ...بارالهی؟ صدای ِ جهنم ِ سکوت ، گوشم را به سوت زدن وا داشته و می گویی بار الهی ؟ ... تا آغاز ِ خواندن ِ آموس صبر کن ، به صدایش نگاه کن ... تو را به اعتراف ِ وا نمی دارد ؟
به سخره می گیرم ترانه های ِ" تو" دار را ، که فریاد بزنم : من باکره ام ، بدانید ، تنهاییم مال خودم است .... "است" ؟ باز هم است ها به سویم هجوم می آورند ، با نگایی اعوجاج ، خاصّ ِ قدّیسین

Tuesday, November 29, 2005

از کنار ِ صدای ِ پیانو که می گذشتم ، به سنگینی ِ قسمی فکر می کردم که با یک لیوان آب خورده بودم ... دفترت را به گوشه ای بیانداز و مال ِ من باش ، برای ِ من بنویس و برای ِ من بخوان... شاعر

دنبال ِ خودم کردم . بالابلندی ، شایدم قلعه . مثل ِ سگی که می خواهد دم ِ خود را گاز بگیرد، میچرخیدم . هر کاری کردم نتواستم خلاف ِ عقربه ی ساعت بچرخم ، خیلی تلاش کردم ، از خواندن ِ دفتر ِ خاطرات ِ گذشته گرفته تا کتابهایی از دوران ِ رنسانس ِ خودم . تلاشی قابل ِ تقدیر بود - باید از تو هدیه می گرفتم . - تو ؟ .... منظورت رو نمیفهمم - میدونم ، عادت دارم

Saturday, November 26, 2005

راه رفتنم هنگامي که باد مي آيد مانند تاخت شواليه اي ست که سپر خود از سر تسليم بر سر مي گيرد اما من تسليم نشده ام هنوز ... چتر را مي بندم و به باريک باريک باران در بالای سرم نگاه مي کنم و هنوز ميان چشمانم و حقيقت باران پرده اي باقي ست ، آن را کنار مي کشم ، و ديگر باريکه هاي باران را تشخيص نمي دهم ، هنوز برايم دل خوشي ديدار خانه باقي ست ، اما کدام خانه ؟؟ ... خاکستري مردان بر خاکستر خانه حکم مي رانند ، اما انگار اين بيماري نوستالژي حاکم و محکوم نمي شناسد ، از آسفالت هاي خيس که بگذري ، به راه خاکي خانه مان که بدان خو کرده بودم خواهي رسيد ، دو قدم مانده به جهنم ، سمت سياهي که بروي ، خانه اي مي بيني سوخته ، که هنوز بوي دود مي دهد ، مادرم آنجا نشسته سوگ مرا مي کشد ، و پدر سوگ مادر را ، از خانه که بگذري به بهشت کودکيم مي رسي ، که هيچ گاه نديدمش ، کنار گل سرخي که هيچ گاه نبو ييدم ، پرستويي را که" بار دانش بر دوش" مي کشيده و با گلوله ي توپ به خاک افتاده ، به جاي من له کن ، از چنار ، از پشه ،از تابستان ، هه !!... از چنار خشک ،از پشه موذي و از تابستان نفرت که گذشتي ، ...سلام مرا به نيلوفر مرگبار و آواز سياه حقيقت برسان ، مطمئن باش از شنيدن نام من همه شان شرمنده خواهند شد
.طرح ِ یک نوشته را آنقدر نشخوار می کنند که صدای ِ دندانهای ِ نویسنده شنیده میشود

Friday, November 25, 2005

درهايي وسوسه انگيز و جذاب با دستگيره هايي از جنس ترديد که مرا ميخوانند باز ميشوند با نوري چشم آزار که آغاز زندگي است نور ، نور ، و آنقدر نور که جايي را نتوان ديد نتوان شناخت مانده ام که به راه کدام در زندگي آغاز کنم که به کدام راهروي ديوارهاش به رنگ زرد دل بندم درها مرا ميخوانند و من خوابﹾ مانده از خستگيِ ِ راهي طولاني تنها به نظاره نشسته ام تا پايان اين همه همهمه را ببينم
همهمه هايي براي فريفتن تنها همان آيين چشمانِ آينه دار ِ تو آخر سر خود را در راهرويي ميبينم سرد و سرگيجه آور با شيارهايي چون چروک هاي پيشانيت هنگامي که گريستن آغاز مي کني راه ميروم ، مينشينم ، بر ميخيزم و آرزوي آخر را ميکشم ، که شايد خانه اي ، سقفي
ویا حتي آغوشي را بيابم گرم و امن براي خوابيدن تا آخر دنيا
خسته شده ام اکنون خسته از اين همه پيچ ، اين همه چراغ ...
چشمانم را ميبندم ، باز ميکنم روي چراغها ضربدر هايي ميبينم گويي تقديرم را ميخواهند يادم نرود با گلويي پر شده از عقده ي رسيدن و لبهايي که انتظارِ بوسه اي را گويي ميکشند فرياد ميزنم راهروي هاي به هيچ جا نرسان !پيچهاي به هيج دريا نرو !چراغهاي به هيچ چشم نساز !و چشم هاي به هيچ در نمان
!با شمايم من شما بی حتی ذره ای شرمسار از پوچیتان نمي دانيد که چه مرگ آور تنفرم را نثارتان خواهم کرد
مي دوم ، آنقدر که از نورها هم جلو ميزنم سبک ميشوم ، بالا ميروم ، بالا ، بالاتر و E=MC^2 .... انگار که رسيده ام اما نه سرعتم کم ميشود ، کم ، کم ، کم پايين و پايين تر و
... مي افتم اينجا
درست همين جا سالني پر از درهايي باز که مرا ميخوانند درهايي وسوسه انگيز و جذاب ... ! با دستگيره هاي از جنس ترديد
  • از تاریکی ِ مونیتور نترس ، آنقدر می نویسم که اتاقت را روشن کنم

Thursday, November 24, 2005

شب از نیمه هم گذشته بود، صدای تیک تیک ساعت، ٤ صبح را سکسکه کرد. از پنجره بیرون را تماشا کردم، زمین عروس شده بود، به تیر چراغ برق نگاهی کردم، هنوز هم میبارید، شال وکلاه کردم و زدم بیرون سرد بود. چشمانم را بستم، از انتهای ِ تنهایی ِ ترسناک ، شعله ای گونه های ِ ترکیده ام را گرم می کرد و ... بووووق ، چشمانم را باز کردم و ۰۰۰سرد بود. به درخت سر خیابان رسیدم، دوست عزیز و تنهای من ، جالب بود که او تنها بود و هنوز هم سبز، مثل من خاکستری نشده بود. غم زده به من نگریست و گله از سرما کرد، به من تکیه داد تا کمی استراحت کند. گفت کارگران شهرداری یک درخت در کنارش میخواهند بکارند، یک درخت با میوه های کندو . از او گذشتم ،کارگران درخت را کاشتند،صدای خنده ی آن دو درخت از دور می آمد،با هم بودند۰۰۰ تنها نبود دوست عزیزم . سرما امانم را برید،دوباره بازگشتم واز کناردرختی که نمی شناختم رد شدم، اما ... دوستم بود ، ولی چرا اینقدر خاکستری، کارگران یک درخت دیگر هم در کنار درخت دوم کاشتند، درختی با میوه های خرس .دوستم درخت تنها شد. به اتاقم برگشتم،جای پایم در کوچه دیده میشد. لباس عروس را خراب کرده بودم

به فردا فکر کردم ، روزی بدی خواهد بود یقیناً

بالاخره خود را هم گم کردم ، نمی دانم که ام .آدمی با صدای خشن ؟ یا پسری خجالتی ؟ از پلکان ِ ساختمانی نیم سوخته که پایین می آمدم ، سوالالتم با دود ِ هوا ترکیب شده بود و بویی مستهجن داشت ، تهوع سراسر وجودم را گرفته بود ، از عرق دستانم در هوا لیز میخوردند خواستم روی پله بنشینم و با خودم کنار بییایم . اما حیف ، پله ها تمام شد و من باز هم به خانه رسیدم . خانه ی خودم ، خانه ی اول
شاید از شروع کردن سخت تر باشد ، پایان دادن ِ سکوت . به تمامی زندگی ام را به حراج می گذارم ، شاید از این تمامی ، چیزی هم سهم خودم باشد