Friday, December 30, 2005

صداها از كم به زياد آغاز مي شوند، كششش دار، با فرودي قدرتمند، باراني نازك،خوابي سنگين... و ترديدي بي انتها تا صدايم را كه فرياد كند؟ ، تو؟ من؟ ... گيتار؟ پيانو؟... بيداربه صداي ِ باران گوش مي دهم ،بي منت ِ سكوت، و فاصله را تجربه مي كنم،بي منت پاها،صدا را، بي منت ِ نت ها. آغاز ِ اين همه صدا را ميهماني خواهم گرفت، آغاز ِ اين همه-همه را ، تا از شادِگي‌ ِ اين همه صدا ، فرتوت برقصم، پاهام بكوبم، برمن هايم، از آغازين تا سيزدهمين اش

Sunday, December 25, 2005

پاهایم را توانی نمانده، کفشهایم مسافت های ِ زیادی را پیموده اند، صدایم پر از خط شده، زندگی(؟) را فرجام دار پنداشتن، آخرین احتمالی ست که فرض کرده ام. باری... به "خود" هایم که نگاه می کنم، چرکنویسی از ملودی ِ صعود و صعود را در آن می یابم، بی هیچ فرودی ، یا حتی جای ِ خوابی... ملودی ای که هیچ گاه نواخته نشد، که شاید انتهایی در آن پیدا کنم، فرودی، که به سقوط نیانجامد. شاهد ِ نواختن اش نخواهم بود، امید-وارم زمان کمک ام کند، زمان پنداری را نفی کرده ام، که شاید این فرو بستن ِ چشم بر زمان، من ام را به بعد از "من" ام رساند. گوشهایم را به تو هدیه میدهم، ونگوگ وار - اگر پس از من باش ای -، تا صدایم را بی خش، بی سکوت... بگریی،مریم وار

Thursday, December 22, 2005

آن وقتها که تازه کتاب می خواندم، هر روز پشت ِ خودم قایم می شدم و تاریکی ها را با نور ِ ضعیف ِ کودکی روشن-نما می کردم

هنوز هم کتاب می خوانم، پشت ِ چیزی هم که ندارم قایم شوم، بچه هم که نیستم... عقلم هم که صد افسوس کار می کند ، تازه! گریبانم را سفت گرفتم و از "خود" ِ نداشته ام طلب ِ نور می کنم ، سقوط ِ به انتهای" انتها" را هم که آغاز کردم ... اما شنیدم زمین گرد است، شاید آن پایین ترها جایی باشد برای ِ بودن

مصدر ِ بودن را هجی کردن بی فایده بود . از یکی پرسیدم نور به خط ِ مستقیم سیر می کند ؟ گفت : آره ، تا کجا؟ - تا پشت ِ سرت ... حقیقت - البته اگر واژه ها را به حراج نگذاشته باشم- سنگینی ِ وجودی است که سالها ست می چرخد . فراموش کردم آنچه "ماهیت" می نامیدش

Monday, December 19, 2005

سراب ، تفسیر ِ کم رنگی از اعتقاد . و تردید ، پیشْ شرط ِ عبور ِ از بیابان

Sunday, December 18, 2005

»
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
«
دور خواهم شوم از هیچ و سکوت
ساحلی می خواهم
گرم و بی خاک و کلام
از نفَس خالی و از نفْس پرام
برهوتی ست دلم
سرد و بی رنگ و نمور
قایقی ساخته ام
تا عبور ِ خود را
از من و بود و سکوت
با صدای ِ تو و موسیقی و چشم
به ثمر بنشانم
.
..
...
قایقم سوراخ است

Saturday, December 17, 2005

از کدامین خاک آمدی ؟ فاصله نگیر ! اتاقم را نشانت میدهم ، دفترم را ، و جامدادی ِ قرمز و سیاهم . کاری با من ام نداشته باش اما ، تنهایم بگذار ، که خالی گرد"م" از وجود ، سرشار شوم از تنهایی ، از گاه ، گاه ِ خنده و ... گاه ِ سکوت . سنگین به صدای ِ ارگ ، دل می دهم ، مانند تاریکی به سکوت و خورشید به شب . شب را به ارمغان می آورم از درونم ، که ببینی صدای ِ من ای را که به زنجیری کشیدی ، از جنس ِ حرف ، مانده در گلویت . تا کی فرو خوری یا فریاد کنی

Thursday, December 15, 2005

تفاوت در نگاه کردن نیست ، منظره ها متفاوتند . آنها که صدای ِ پلک زدن را می شنوند ، تا انتهای ِ «خود» را می کاوند ، شاید از این صداها ، این نگاه ها ، چیزی هم عایدشان شود . گاه که تفاوت ها را به رخ میکشی ، از آفتی که به جانم افتاده ، لذت می برم . دفتری که از آن هوس ها بیرون می تراود ، از تفاوت ِ آبی و سفید ، آغاز می شود . و نگاه ِ اشک آلود ِخواب زده ام را به تصویر می کشم ، تا از این همه تفاوت ، چند خطی هم به « من » برسد ، که چگونه از دور ، مرا میتراشد ، آرشه بر منم می کشد ، بی مجال ِ سیاهی ْ سکوت ، مرا از آن همه خالی ، پر می کند ، که مرا ، را می کند ، بی شرمگین ِ این همه خیانت

Tuesday, December 13, 2005

فراموشی آخرین آرزویم است ، فراموش کردن . قالب ها را شکستن از رنسانس ِ دیگر خبر می دهد ، اولین بار است که خودآگاه عبور می کنم ، آخرین بار عبورم داد . رنج به جان خریدن ، آغاز ِ عبور است ، عبور.... سرعت ِ نسبی شاید اشتباه کند

Sunday, December 11, 2005

طلوع ِ نوازش ِ خنده آور ِ تنها بازمانده های نتهای ِ ترانه ات را عشق بازی کردن ، بس است . چشمانم مبهم می بینند، رسالت ِ من این بود ؟ که من ام را تباه کنم ؟ ... کدام صدا را می گویی ؟ چیزی نمی بینم ...پتک بر سرم میکوبد، آنکه به عبورم پی نبرد
فاصله ها را با صدای ِاو طی می کنم ، گذار به غیر از خود را آغاز کردم ... این سوالاتی که می پرسد ، مانند هویجی ست که مرا به سریع تر دویدن ترغیب میکند . از توانایی ِ عبور ِ به تنهایی ، خالی شدم ، فرتوت به صدای ِ ارگ می نگرم که می چرخد و می چرخد ، تا کی پرچم ِ سفید را تکان دهم . افسوس که حرفم را نمی فهمی ، تاریکی و سکوت از یک مصدراند ، عقل . مستم کن ساقی

Friday, December 09, 2005

گرچه از زندگی ام دلگیرم
لیک ، با دلخوشی ای می میرم
که به خود نامه ی اعمالم را
دادم و سرد به خواندن مشغول شدم ، آری ، نامه ها فریاد ِ بی انتهای ِ تنهایی ِ من است ، تردید خود را بودن ، تردید ِ بودن ، از صدای ِ کاغذ و چشم و پیانو ، به ابتدای ِ خودم رسیدن ، سیمای ِ خود را در آیینه ندیدن ، چشمان ِ بی روحم را با خواب شستن
آری ، ماندم تا از که صدایم را بخواهم ؟ ماندم تا ماندن را بمانم ، ماندم تا بودن را بگریم ، مانده ام؟
اکنون که صدای ِ ارگ کلیسا ، مرا به مستی ام می رساند ، فرو می افتم به خوابی که از نداشتن ِ تعاریف ، بیکار مانده است ، مستی را به انگشتانم منتقل میکنم ، نوشتن را آغاز می کنم ، تردید را کنار میگذارم ، خودم هم به همان کنار می روم ، تا از سرمای ِ این تردید ، خشک به فریاد برآرم تنهاییم را ، افسوس که صدای ِ چشمهایم را نمی شنوی ، شاید به من میرسیدی ، از دیدنت کور به خلوت گاه ِ زندگی ام می رسم ، سکوت نمی خواهم ، تمنا میکنم صدایش را ، بنواز .... بنواز .....بنواز
اشتباه بود ... آخرین نت را که نواخت ، تازه فهمیدم که گول خورده ام ، سالها بود که گول خورده بودم ، سنگینی ِ حقیقتی که بدان می رسی ، تا همه ی مفصلهای ِ سردت را خورد نکند ، رهایت نمی سازد . آنشب خورشید زیبا شده بود ، نگاهشِ روحم را مست کرد ، آنشب خورشید از سردی ِ نگاهم گله می کرد ، امشب خورشید ... او هم مرده بود ، بر بالینش که می گریستم ، تازه شدم ، نگاهش کردم و در گوشش زمزمه کردم : آسوده بمیر ... مردم هنوز هم دارند کف میزنند ، شاید دوباره بنوازد
از سرمایی که به جانم می افتد می ترسم ، از این همه خنده های ِ بیهوده .... ، محدود بودن ِ عقل ، به آدم کمک می کند که بهتر بخوابد ، از دوستم متشکرم ، آخرین متود ِ آرام بخش ِ بدون اعتیاد را برایم پیچید
از یکی شنیدم ، قسمتهای ِ پوسیده ی پوست ِ آدم ، همیشه در حال ِ ریختنه ، این یکی بدتره ... همیشه قسمت ِ بیرونی ِ بدن ِ آدم ، مرده ست . می دونی یعنی چی ؟ اینو میخوای چه جوری ماست مالی کنی ؟

فرق ِ نیست انگاری ِ فعال و منفعل ، مثل ِ رویای ِ رنگی است و سیاه و سفید

Thursday, December 08, 2005

سایه روشن ِ خانه را به قرباتگاه فرستاد ، آنکه به خود رنگ ِ عشق زد
گاهی که به خودم (؟) فکر می کنم ، و از اصطکاک و هوا صرف نظر میکنم ، می فهمم که خیلی هم پرت نیست که بگویم .... تاریکی نیرنگی است که خورشید به من زده تا گاهی هم به خودم فکر کنم

Wednesday, December 07, 2005

فلسفه یعنی رنج ... افتخاره که بگی رنجورم ؟؟؟؟؟؟؟؟
می خواهم بخوابم ، از همه چیز بخوابم ، از همه کس ، سرم را شستشو دهم از هر چه بیهوده ، تنها شوم از خندیدن و سلانه سلانه به سوی ِ خودم قدم بزنم ، که شاید بر این همه سوال که پشتش رفتم ، بخندم ، گریستن جایز نیست ، سکوت می طلبد این همه گنگ هایی که در گوشم صدای ِ رودی مواج می دهد ، شاید پا در آب کردن و به سخره گرفتن ِهر آنچه به خودم می رسد ، چاره ی کار باشد ، تر شدن شلوارم را می خواهم ببینم ، که آسوده به تار و پود ِ پاهایم هجوم می آورد . توهم ِ سنگین ِ دانستن را می خواهم بیرون بریزم ، روی ِ هر چه تردید ، خاک بپاشم ، مدفون کنم هر آنچه به دانستن می انجامد ، و از دیگری ، به خود ، که چیزی از آن نمانده ، دست یابم .

Monday, December 05, 2005

این جسارت ِ تردید ، بد آفتی بود که به جانم افتاد
"از کفر ِ من نترس ، نترس کافر نمی شوم ، زیرا به نمی دانم های ِ خود ایمان دارم"
حسین پناهی

پر از سروصدای ِ دختران ِ دم بخت ....دهانم مونیتور را نشانه گرفته است

انتهای ِ خودمو پیدا کردم ... میل ِ به هیچ بودن

Saturday, December 03, 2005

با صدای سرود ِ ثانیه ها روزم را آغاز می کنم ، با نگاه سرد ِ دختران ِ پر از 0 و 1 ها ی ِ تو در تو ، و فریاد ِ زنی ، تنها شده از ترکیب ِ نا میمون ِ عقل و فهم ، با سینه هایی برجسته و چشمانی که به تنهاییش صحه می گذاشت ، و لبهایی چاک خورده از هم خوابی ای شوم ... ساعتم خواب رفته است